۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

آقا معلم در بند !

بنفشه م. از مهاباد- 12 اسفند 1386 برابر با 2 مارس 2008

آقا معلم در بند !
آقا معلم در بند !
منهم اگر "شرعا " و "عرفا " گناه نباشد
خانم معلمی از صنف توام
و با اندیشه هایی از جنس اندیشه های تو
اما نه ! شک دارم که به آن پاکی و زلالی باشم .
و شک دارم که دخترانم به خوبی
پسران معلم در بندی باشند
که به قیمت جان درسشان داده است
معلمی که در چار دیوارهای بلند
زندان رجایی شهر برای "کوروش"
آن قربانی فقر میگرید و
دلش برای گل خوردن از پسرکان خود
تنگ شده
و چقدر و چقدر رویای پسرانش را
هر چند به "نومیدی" دوست می دارد.
اندیشه های پاکش نمی گذارند
به رویا ها و لیلا ها پشت کند.

بگذار من هم با ذغال
نه ! نه! با ذغال ! نه
با روژ لب شکسته
در جیب روپوش سیاه مریم
از ترس آن ناظم اخمو که خوب
می شناسیمش
درس" کوکب خانم" را
خط قرمزی بکشم تا
بگویم" عمه قزی" شدن
دیگر رسم نیست


من هم دلم تنگ است
من هم دلم تنگ است
من هم خسته از منطق تفریق ها و تبعیض ها
درس ریاضیات را زیر آن سنگ می گذارم
و در شیمی دنبال ماده ای هستم تا
نگذارد دخترکان آفتاب در ایفای نقش
"جنس دومی" خویش ٬ جوان نشده
پیر شوند.

آیا ممکن است؟!!!!

آه که اینجا میان کودکی و نه سالگی
چه فاصله ی حقیریست!!!!!
میان بی گناهی و گناهکار شدن
در این" تلخ سرزمین"
چه فاصله ی ناچیزیست!!!
و میان زندگی نکرده های به مرگ محکوم شده
چه زمان 7 دقیقه ای ناچیزیست!!!

و آن که از عشق می گوید
و به انتظار معجزه ای
در یافتن یک جفت کفش نو
سفره ای از نقل و شیرینیست
و می خواهد به جای مادر "دایه " بگوید و بنویسد
چه جنایتکار بزرگیست که جز
به مرگ " محکوم" نمی شود !!!!
آه که در این "سیاه زمین " ٬
"امنیت ملی" چه ارتفاع ناچیزی دارد!
که همه چیز به خطر میاندازدش!
همه چیز
همه چیز
کارگر نالان از فقرش
زن محروم از "حق بدنش"
چه زود حق شلاق می گیرند!

و رقصند ه های زیر سیمفونی طبیعت
دست و پای بریده خود را
به جای" نفت بر سر سفره شان " کادو می گیرند!!
آه که چه خوب گفتی
میان دوست داشتن
لیلاها و رویا ها
و مصیبت مرد گشتن
میان خند ه های کودکی
و گریستن از غم نان
چه فاصله ناچیزیست!!!

آه که درسم چه عقب است !
هنوز به دخترانم نگفته ام
از درس چند تا چند زندگی امتحان است
هنوز به آنها نگفته ام مصیبت جنس دوم بودن
در سرزمین اهورا مزدا
مصیبتی به
چند سکه اسیر شدن است!!
و تاج بنفشه بر سر نهادن
و تاج بنفشه بر سر نهادن تا کجا در هزار توی
گم شدن است !

وای که درسم چه عقب است !
هنوز دخترانم نمی دانند
قامت زیبایشان" شرم آور"است!
گیسوان زیبایشان در معرض دید
خورشید خانوم هم
"حرام " است !
و آرزوی پوشیدن شنل قرمز رنگ و
گل زرد بر سر نهادن
اقدام علیه " امنیت ملی " است!
هنوز به فرشتگان خود نگفته ام
کشتگاهی خواهند شد
برای هر بذر نا مطلوبی!
و به چند سکه و اندی
تازیانه خوردن را خواهند آموخت!

درسم از"
ترسم" عقب است !
درسم از" ترسم" عقب است !
ترسم از آن روزی است که دخترانم
درگوشه دفتر خاطراتشان
به جای" کاش دختر به دنیا نمی آمدیم"
بنویسند
کاش زاده نمی شدیم.
http://www.youtube.com/watch?v=5whgVyll25I

۱ نظر:

  1. سلام بر شما ای امیدهای آینده های روشن آن تاریک خانه، ای عزیزان در بند، اما نه ساکت بلکه شوریده بر شب پرستان نگهبان بند هایتان، ای عزیزان عزیزتز از شاهرگ قلبم و نزدیکتر از هوای نفش کشیدنم.

    بدانید که من هم در تبعید دلم تنک است. قلبم بر سینه ام فشار می آورد، هنگامی که به چوبه داری می اندیشم، که سرتان بر بلندای آن می رود. داری که واژگونی اش را دارم می بینم.

    من هم تبعیدی محکوم به اعدام و یا نه مرگ آن نظام شکنجه و تجاوز هستم.
    می دانید جرمم چه بود؟ جرمم شرکت و ترتیب تظاهراتی بود، بر علیه جنگ شان، بر علیه همین مردم شکنجه و تجاوز شد،ولی همچنان استوار ایستاده، خم گشته و نیفتاده کردستان بود.
    آری همان روزی که امام شان فرمان جهاد بر علیه آزادی و رفاه خواهی این استثمار شدگان شوریده بر نظامشان صادر کرد. من و ما ها نتوانستیم و نمی توانستیم، در سکوت نظاره گر ، آتش درفلاتان و قارنا و انیدقاش، جان باختن فئوادها و طهمورس ها و به یغما بردن دخترک آن روستای اطراف شهر مهاباد و بعد از سه روز در حالت نیمه دیوانگی رها کردنش باشیم. پس تظاهرات کردیم، فردای آن روزان، در نماز جمعه شان، فتوا دادند و خونمان را حلال کردند بر خودشان. چون که آنها با حون وضو می گیرند و به نماز بر بارگاه خدایشان می ایستند، مثل اینکه خدایشان این را بیشر دارد. ولی اکنون امیدم دارد گل می دهد. گلی که می دانم بویش تمامی آن سرزمین و سرزمین هارا خواهد گرفت. این گل که با خون آبیاری شده است، در جا جای آن سرزمین ها گوئی بذرش پاشیده شده است و سربرآورده است. از شرق تا افغانستان و غرب عراق و ترکیه را در بر گرفته است، دارد ریشه می دواند. آه که چقدر دلم می خواهد ترا رفیقم، در بغل می گرفتم و دست در دست، در دشت شهرویران، میان گل ها می دویدیم. ولی اطمینان دارم، اطمینان داشته باشید که آن روز به زودی می رسد. ار راه دور دست تان می فشارم و پیشانی همگی تان را می بوسم.
    تیعیدی محکوم به مرگ
    دوستدارتان
    حمید قربانی

    پاسخحذف